انگاره ها

انگار زندگی این است

انگاره ها

انگار زندگی این است

فکر کردن خوب است، تا می توانید فکر کنید
اما!
گاه گاهی فکر هاتان را با کسی که خیلی فکر نمی کند!
در میان بگذارید!

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۸ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

وقتی یک آدمی زود گریه اش می گیرد، همه فکر می کنند اشکش دم مشکش است و بی اختیار تا به گوشه قبایش بر می خورد اشک می ریزد، چقدر شکننده و احساساتی است و این جور آدم ها منطق سرشان نمی شود. 

اما من به عنوان چنین آدمی، بهتان بگویم، اصلا این طور نیست، آدم هایی که زود گریه شان می گیرد، هم به اندازه آدم های دیگر سختی می کشند تا اشک بریزند، هر قطره اش هم چشمشان را می سوزاند هم دلشان را ...

یک باری خواهر به من گفت چطور می توانی انقدر گریه کنی؟ من وقتی به سردرد بعدش فکر می کنم از گریه کردن پشیمان می شوم! من همه اش را تجربه کردم، سردرد بعدش را، تاری چشم را، کوچک شدن چشم را، کوفتگی را، همه دنیا هم بگویند من احساساتی و زود گریه کن هستم، باز هم می گویم من ... هیچ 

فقط می خواستم بگویم اشک ریختن آسان نیست، همین. 

  • بانو

می ترسم! و می دانم آسیبی به من نمی رسد! من فقط باید صبر کنم، صبر 

دیشب که پیش آقای مشاور می گفتم چه کاره بودم، دلم برای خودم سوخت، دلم برای منی که حالا میان آدم هایی اسیرم که یکیشان از من می پرسد تا کلاس چندم خواندی؟ و دیگری می گوید دیپلم چه دارید شما؟ 

جدای از همه سختی های زندگی که برای همه هست، من این یک سال از لحاظ فکری آسیب دیدم، چون خودم نبودم! دیشب آقای مشاور گفت خودت باش در چارچوب شرع. 

چارچوب شرع ...

چه کسی بیشتر از خود من تا به حال حواسش بوده به من که از چارچوب شرع پا را فراتر نگذارم ... آدم است دیگر به همین حرف خوب هم دلش می شکند، که باشد! بگویید چارچوب شرع! برای من تعیین کنید که باید حواسم باشم به حرام و حلال زندگیم. 

حالا بگذریم از همه این حرف ها، من این مدت خودم نبوده ام، دنیایم در این یکسال کوچک شده بود، دوباره می خواهم بزرگش کنم، وسیعش کنم، چه همسرم همراهیم کند، چه نکند، چه بفهمد چه می گویم، چه نفهمد، ولو اینکه اگر درکم نکند، زندگیم می شود جهنم ... اما دوباره می خواهم بنویسم، بخوانم، خدا را شکر همین امروز که جی میل را باز کردم یکی از بچه ها سفارش مطلب داده بود و حالا این منم و آمبریوی ده هفته ای و یک عزم راسخ برای آن که زندگی کنم. 

  • بانو

یکی که حالا گفتن اسمش تفاوتی نمی کند در درک این مطلب، در پلاس نوشته: 

«برخی کتاب ها رو باید تک نفره خوند، اصلا وقتی بلند میخونیشون از بین میرن. برخی دیگه رو هم میشه تک نفره خوند هم دو نفره. اما برخی کتاب ها نوشته شدن برای دو نفره خونده شدن. برای قدم زدن. برای بارها و بارها خونده شدن و بارها دچار این حس شدن که اگر این کوتاه نوشته ها، نوشته اس، پس بقیه ی کتاب ها چی هستن؟ بارها احساس کردن اینکه نویسنده داره از اعماق قلب تو کلمات رو بیرون میکشه و کنار هم میچینه. انگار کن کسی بهتر از خودت، حرف خودت رو بزنه.

دیشب تا حوالی یک و نیم بامداد، قدم زدیم و نادر ابراهیمی خوندیم.»

پیش خودم می گویم، دقیقا! احسنت! رحمت به پدر و مادرت! زندگی همین است، نه گیر دادن ها، نه بحث کردن ها درباره مسائل اجتماعی و دینی، نه اینکه گیر بدهی گوشه چادرت فلان است و من گیر بدهم گوشه آستین پیرهنت بیسار، زندگی یعنی عشقبازی، یعنی محبت، یعنی پر رنگ کردن مشترکات، یعنی اجازه بدهی به آدم ها که اعتقاد خودشان را داشته باشند اما در 75 درصد مسیر مشترک هر روزه همراهیت کنند، دستشان را بگیری، چشمشان را ببندی و یک هو چراغ اتاق را روشن کنی و یک جینگیل خوشگل برایش خریده باشی، یا یک دفعه یک شعر قشنگ برایش پیامک کنی وقتی کنارت هست، وقتی دقیقا دو قدم آن سو تر نشسته به او بگویی چقدر عجیب دوستش داری، چقدر غیر منطقی دوستش داری، انگار دنیا را می خواهی طبق قواعدی که او می پسندد دوباره بسازی! 
مدام از اول توی سرش نزنی این که تو می گویی عشق نیست، داستان است و اینکه من می گویم منطق زندگی است ... فلسفه است، دین است، بالاتر از رساله است که کف گفتگوی های ما است ...
مدام بگویی دوستت دارم تا بحث می شود بگویی دوستت دارم تا فریاد می زند بگویی دوستت دارم.
زندگی زیبا است. زندگی خوب است پر از محبت باشد، پر از مسافرت های دو نفره، پر از شگفتی، پر از تایید اشتراکات. 
حرف نزن! بحث نکن، نامه ننویس! شعر عاشقانه کتاب های غزلم را برایم پیامک کن ... 
درسی که زندگی نسازد می خواهیم چه ... زندگی یعنی حس خوب، زندگی یعنی آرامش، زندگی یعنی پذیرفتن تفکرات یکدیگر، زندگی این نیست برادر! 
  • بانو

دیشب مامانم اینا اینجا بودن، کاش ازشون دور نبودم و هر وقت دلم می خواست می تونستم ببینمشون، این دوری خیلی داره اذیتم می کنه، هر وقت که می خوام باهاشون حرف بزنم یه بغضی ته گلوم هست، یه بغضی از دوری ...

مامانم دیشب یه بسته قلوه از فریزر گذاشته بود بیرون و همسر رو گاز کبابش کرد و من که به شدت از بوی گوشت و اینجور چیز ها متنفر شده ام، دیشب شب سختی رو گذروندم، حتی یه تکه ش رو هم نخوردم و اینکه پدرم در اومد تا بوی گند این مواد از خونه بره بیرون تو دماغم پر این بو بود، حتی تا نماز صبح، امروز هم باز حال خیلی خوشی ندارم، دوست دارم زودتر این ماه هم بگذره تا راحت شم.

قیدار رو برداشتم از کتابخونه م که دوباره بخونمش، به هیچ وجه حوصله هیچ کاری رو ندارم!   


  • بانو

دو هفته پیش حالم خیلی بد بود، در حدی که به خدا می گفتم من اصلا دلم نمی خواهد مادر شوم، بی خیال مادر شدن! اما حالا حالم خیلی بهتر است الحمدلله و اگر می شد این تلخی دهان نبود هم خیلی بهتر بود. 

انسان عجول است، در سختی جزع می کند در حالی که می داند این بی قراری هیچ دردی را از او دوا نمی کند، مثلا من مدام به مامانم می گفتم که نمی خوام! و او هم بزرگوارانه لوس بودن مرا تحمل می کرد و می گفت حالا صبر کن سنگین بشی! 

به هر حال اوضاع آدمی همیشه نسبتا خوب و همیشه نسبتا بد است، درود بر انسان های خوش اخلاق که من جزئشان نیستم! و دعا می کنم در این غروب دعا گیر که باشم ...

  • بانو

مطمئنا پیش از این هم گفته ام انسان برای زنده ماندن به اجتماع نیاز دارد و منظورم از اجتماع واقعا اجتماع است، جایی که بتوانی در ان پرسه بزنی گروهی که متعلق به آنی را انتخاب کنی و در آن تایید شوی، رشد کنی و همچنین به صورت علمی و تخصصی نقد شوی. 

حالا به این جامعه یا از طریق اشتغال و یا تحصیل می شود رسید من راه دیگری را سراغ ندارم، سبزی خریدن و شرکت در جلسه اولیا و مربیان فرزند شرکت در اجتماع نیست! شرکت در جمعی است که هر آن به حرف ها و خبر های زرد منتهی می شود. 

البته یک چیزی هم یواشکی بگویم شروع کردم حوزه بخوانم در یک مدرسه علمیه در شهر قم که تازه راه افتاده بود اما هیچ شباهتی به اجتماعی که مدنظرم بود نداشت! 

اجتماعی که می خواهی بروی درونش رشد کنی باید لبریز از نیروی متخصص باشد. 

در هر صورت فعلا بی اجتماع هستیم تا ببینیم چه می شود. 

  • بانو

انگار تا صدای تالاپ تولوپ قلبش که با هیجان تمام می زند هیچ کس نمی خواهد باور کند وجود یک فرشته کوچک را که خداوند متعال به ما منت بخشیده و ما را وسیله ای برای دعوت مخلوقش به زمین قرار داده است. 

من دیگر هیچ اهمیتی ندارم، من مادر شده ام! 

آن کسی اهمیت دارد که 9 ماه مهمان من است و من فرصتم کم است که از او پذیرایی کنم، مدام به این فکر می کنم که برایش کم کاری نکنم، حواسم باید به او باشد، باید خودم را فراموش کنم و به او فکر کنم، به راحتیش، به آسایشش. می خواهم فکر نکند زمین جای بدی برای آمدن است، باید خوشحال باشد که دارد از پیش خدا می آید تا عاقل و بزرگ شود و برگردد پیش خدا. 


پی نوشت: تمام زن های دنیا می توانند برای تمام آدم های دنیا مادری کنند، این برایشان سخت نیست، برای دختر بچه های قد کشیده ای که مادر تمام عروسک های جهان هستند، کاش زن ها یادشان نروند که در درجه اول مادر هستند و مادر یعنی مهربانی، فداکاری ... 

دنیا برای اینکه جای زندگی باشد فقط مهربانی کم دارد. همین و بس! 


  • بانو
من از فریاد مرد ها همیشه می ترسم وقتی در خیابان دعوایشان می شود، حس می کنم مرد ها هیچ چیز جلودارشان نیست وقتی دهانشان باز می شود و قدرتشان و شهوتشان به هم می آمیزد دیگر نمی شود از پیش آمدن اتفاقی بد جلو گیری کرد به نظر من هر چه فریاد است باید بر سر ظلم و ستم و ظالم زده شود که این جور وقت های انسان ها را یعنی مرد ها را پر کند.
فریاد ها را که نباید سر مظلموان زد، سر آدم های ضعیف
سر بیچاره های دور از شهرشان
سر در راه ماندگان
سر آن هایی که دستشان به جایی نمی رسد 
سر آن هایی که اگر بخواهند به دادخواهی پیش کسی بروند باید 130 کیلومتر راه را طی کنند 
فریاد را باید سر شیطان زد :)
  • بانو

یکی از نیاز های اصلی و حیاتی و اولیه من مانند خوابیدن و غذا خوردن، درد دل کردن است! 

من بدجور به درد دل کردن نیاز دارم، بدون درد دل می میرم، دوست دارم با کسی درد دل کنم که از هر کلمه اش، گردش چشمانش و زبان بدنش هنگام شنیدن حرف هایم فقط محبت بچشم، کسی که تنها نگاه مهربانش آرامم کند. 

درد دل نکنم، دست و بالم می لرزد :) 

درد دل نکنم نمی توانم زنده بمانم

با اینکه می دانم بعد از درد دل پشیمان می شوم که چرا چنین حرف هایی را به یک نفر زده ام با اینکه شاید بعدا هیچ عکس العملی نبینم که مرا ضایع کند. 

الان که به کسی فکر کردم که وقتی درد دل می کنم از هر کلمه و گردش چشمان و زبان بدنش محبت ببینم، ناگهان دلم گرم شد! 

عجیب است خیال 

  • بانو

دست و بالم به معنای واقعی کلمه می لرزد. 

هر وقت یکی می خواهد حرفی بزند که فکر می کنم شبیه کنایه است.

دست و بالم واقعا می لرزد و باورتان نمی شود چگونه! 

هر وقت مثلا یکی می گوید فلانی گفت که ... و من تا بگوید چه گفت فلانی ای که از او ناراحتم، دست و دلم می لرزد که نکند حرفی بزند که دوباره به هم بریزدم 

من خیلی خودخواهم، دلم می خواهد آرام بمانم، از اینکه کسی آرامش مرا با رفتارش و با حرفش از بین ببرد، دست و بالم می لرزد و این ترس بیش از این که آرامشم از بین برود، آرامش مرا از بین می برد.

همیشه خدا مغبونیم ... 

  • بانو