عزم
می ترسم! و می دانم آسیبی به من نمی رسد! من فقط باید صبر کنم، صبر
دیشب که پیش آقای مشاور می گفتم چه کاره بودم، دلم برای خودم سوخت، دلم برای منی که حالا میان آدم هایی اسیرم که یکیشان از من می پرسد تا کلاس چندم خواندی؟ و دیگری می گوید دیپلم چه دارید شما؟
جدای از همه سختی های زندگی که برای همه هست، من این یک سال از لحاظ فکری آسیب دیدم، چون خودم نبودم! دیشب آقای مشاور گفت خودت باش در چارچوب شرع.
چارچوب شرع ...
چه کسی بیشتر از خود من تا به حال حواسش بوده به من که از چارچوب شرع پا را فراتر نگذارم ... آدم است دیگر به همین حرف خوب هم دلش می شکند، که باشد! بگویید چارچوب شرع! برای من تعیین کنید که باید حواسم باشم به حرام و حلال زندگیم.
حالا بگذریم از همه این حرف ها، من این مدت خودم نبوده ام، دنیایم در این یکسال کوچک شده بود، دوباره می خواهم بزرگش کنم، وسیعش کنم، چه همسرم همراهیم کند، چه نکند، چه بفهمد چه می گویم، چه نفهمد، ولو اینکه اگر درکم نکند، زندگیم می شود جهنم ... اما دوباره می خواهم بنویسم، بخوانم، خدا را شکر همین امروز که جی میل را باز کردم یکی از بچه ها سفارش مطلب داده بود و حالا این منم و آمبریوی ده هفته ای و یک عزم راسخ برای آن که زندگی کنم.