دوری
جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۹ ب.ظ
دیشب مامانم اینا اینجا بودن، کاش ازشون دور نبودم و هر وقت دلم می خواست می تونستم ببینمشون، این دوری خیلی داره اذیتم می کنه، هر وقت که می خوام باهاشون حرف بزنم یه بغضی ته گلوم هست، یه بغضی از دوری ...
مامانم دیشب یه بسته قلوه از فریزر گذاشته بود بیرون و همسر رو گاز کبابش کرد و من که به شدت از بوی گوشت و اینجور چیز ها متنفر شده ام، دیشب شب سختی رو گذروندم، حتی یه تکه ش رو هم نخوردم و اینکه پدرم در اومد تا بوی گند این مواد از خونه بره بیرون تو دماغم پر این بو بود، حتی تا نماز صبح، امروز هم باز حال خیلی خوشی ندارم، دوست دارم زودتر این ماه هم بگذره تا راحت شم.
قیدار رو برداشتم از کتابخونه م که دوباره بخونمش، به هیچ وجه حوصله هیچ کاری رو ندارم!