انگاره ها

انگار زندگی این است

انگاره ها

انگار زندگی این است

فکر کردن خوب است، تا می توانید فکر کنید
اما!
گاه گاهی فکر هاتان را با کسی که خیلی فکر نمی کند!
در میان بگذارید!

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

..

....

..

.. ....

.. .... 

...

  • بانو

وقتی یک آدمی زود گریه اش می گیرد، همه فکر می کنند اشکش دم مشکش است و بی اختیار تا به گوشه قبایش بر می خورد اشک می ریزد، چقدر شکننده و احساساتی است و این جور آدم ها منطق سرشان نمی شود. 

اما من به عنوان چنین آدمی، بهتان بگویم، اصلا این طور نیست، آدم هایی که زود گریه شان می گیرد، هم به اندازه آدم های دیگر سختی می کشند تا اشک بریزند، هر قطره اش هم چشمشان را می سوزاند هم دلشان را ...

یک باری خواهر به من گفت چطور می توانی انقدر گریه کنی؟ من وقتی به سردرد بعدش فکر می کنم از گریه کردن پشیمان می شوم! من همه اش را تجربه کردم، سردرد بعدش را، تاری چشم را، کوچک شدن چشم را، کوفتگی را، همه دنیا هم بگویند من احساساتی و زود گریه کن هستم، باز هم می گویم من ... هیچ 

فقط می خواستم بگویم اشک ریختن آسان نیست، همین. 

  • بانو
از دوستامون یکی که فهمید باردار شدم، گفت بچه ت پسره! گفتم عه از کجا می فهمی؟ به دلم افتاده، ای بابا من دختر دوست داشتم که! یه ماه و نیم بعد منو دیده، میگه قیافه ت میگه بچه ت دختره! میگم، ای بابا تو که دفعه پیش گفتی پسره، گفت واقعا؟ یه کمی من و من کرد و گفت نه الان قیافه ت میگه بچه ت دختره. 

آدم باید به این افراد بگه قربان دلتان بروم واقعا! 
  • بانو

اول از همه تشکر می کنم برای تویی که اینجا را می خوانی و حواست به من هست و زنگ می زنی و غیره ...


و دوم اینکه حالم دیگر دارد از برخی واژه ها به هم می خورد، زندگی خوب است اگر صحبتی نباشد، اگر کلامی رد و بدل نشود همه چیز خوب است، تنها دلخوشم به اینکه حقیقت نور تابنده ای است که هیچ کس نمی تواند آن را بپوشاند و هیچ وقت هم خاموش نخواهد شد تنها تعصبات، لجبازی ها و دیگر شذوذات ماست که چشمانمان را کور می کند. 


یادم هست یک باری بحث کامنتی داشتم در وبلاگم، یک بحث سیاسی، که آخرش به طرف مقابل گفتم ما منطق مشترک نداریم و منظورم از منطق، مفهوم های متفاوت واژگان یکسانمان بود، مانند ارزش، مثلا من بگویم این ارزش است، من فکر نمی کنم آدم های منطق خوانده هم وقتی بگویند این رفتار ارزش است، با هم اشتراک نظر داشته باشند، مطمئنا جمله هایشان تمام نمی شود، یکی این وسط آخر می پرسد از چه نظر ارزشمند است و دیگری نسبت ارزش ها را با هم می سنجد! 


در هر صورت مثل همیشه خسته ام ... اما محلش نمی گذارم، نه خستگیم را، نه ...

نیاز دارم به تایید و تشویق آدم های تایید کننده و تشویق کننده و شخصیت بخشنده، آدم های درست و حسابی که خودشان نیاز به تایید کسی نداشته باشند، شخصیتم دارد زندگی را کوفتم می کند! لبخند 

  • بانو

این روز ها انقدر از این و آن حرف شنیده ام که مدام توی ذهنم تکرار می شوند و انگار دیروز زمان فکر کردن بهشان نبوده و امروزه تازه یادم می افتد که دیروز چه شنیده ام! 

هیچ وقت برای کسی خاطره ای تعریف نکنید که مورد سوء استفاده قرار بگیرد! 

دیروز دو تا از خاطرات من در اتاق روشن و در جلوش چشمم مورد سوء استفاده قرار گرفت. حس بدی است، خدای برای کسی نیاورد! 

  • بانو

می ترسم! و می دانم آسیبی به من نمی رسد! من فقط باید صبر کنم، صبر 

دیشب که پیش آقای مشاور می گفتم چه کاره بودم، دلم برای خودم سوخت، دلم برای منی که حالا میان آدم هایی اسیرم که یکیشان از من می پرسد تا کلاس چندم خواندی؟ و دیگری می گوید دیپلم چه دارید شما؟ 

جدای از همه سختی های زندگی که برای همه هست، من این یک سال از لحاظ فکری آسیب دیدم، چون خودم نبودم! دیشب آقای مشاور گفت خودت باش در چارچوب شرع. 

چارچوب شرع ...

چه کسی بیشتر از خود من تا به حال حواسش بوده به من که از چارچوب شرع پا را فراتر نگذارم ... آدم است دیگر به همین حرف خوب هم دلش می شکند، که باشد! بگویید چارچوب شرع! برای من تعیین کنید که باید حواسم باشم به حرام و حلال زندگیم. 

حالا بگذریم از همه این حرف ها، من این مدت خودم نبوده ام، دنیایم در این یکسال کوچک شده بود، دوباره می خواهم بزرگش کنم، وسیعش کنم، چه همسرم همراهیم کند، چه نکند، چه بفهمد چه می گویم، چه نفهمد، ولو اینکه اگر درکم نکند، زندگیم می شود جهنم ... اما دوباره می خواهم بنویسم، بخوانم، خدا را شکر همین امروز که جی میل را باز کردم یکی از بچه ها سفارش مطلب داده بود و حالا این منم و آمبریوی ده هفته ای و یک عزم راسخ برای آن که زندگی کنم. 

  • بانو

یکی که حالا گفتن اسمش تفاوتی نمی کند در درک این مطلب، در پلاس نوشته: 

«برخی کتاب ها رو باید تک نفره خوند، اصلا وقتی بلند میخونیشون از بین میرن. برخی دیگه رو هم میشه تک نفره خوند هم دو نفره. اما برخی کتاب ها نوشته شدن برای دو نفره خونده شدن. برای قدم زدن. برای بارها و بارها خونده شدن و بارها دچار این حس شدن که اگر این کوتاه نوشته ها، نوشته اس، پس بقیه ی کتاب ها چی هستن؟ بارها احساس کردن اینکه نویسنده داره از اعماق قلب تو کلمات رو بیرون میکشه و کنار هم میچینه. انگار کن کسی بهتر از خودت، حرف خودت رو بزنه.

دیشب تا حوالی یک و نیم بامداد، قدم زدیم و نادر ابراهیمی خوندیم.»

پیش خودم می گویم، دقیقا! احسنت! رحمت به پدر و مادرت! زندگی همین است، نه گیر دادن ها، نه بحث کردن ها درباره مسائل اجتماعی و دینی، نه اینکه گیر بدهی گوشه چادرت فلان است و من گیر بدهم گوشه آستین پیرهنت بیسار، زندگی یعنی عشقبازی، یعنی محبت، یعنی پر رنگ کردن مشترکات، یعنی اجازه بدهی به آدم ها که اعتقاد خودشان را داشته باشند اما در 75 درصد مسیر مشترک هر روزه همراهیت کنند، دستشان را بگیری، چشمشان را ببندی و یک هو چراغ اتاق را روشن کنی و یک جینگیل خوشگل برایش خریده باشی، یا یک دفعه یک شعر قشنگ برایش پیامک کنی وقتی کنارت هست، وقتی دقیقا دو قدم آن سو تر نشسته به او بگویی چقدر عجیب دوستش داری، چقدر غیر منطقی دوستش داری، انگار دنیا را می خواهی طبق قواعدی که او می پسندد دوباره بسازی! 
مدام از اول توی سرش نزنی این که تو می گویی عشق نیست، داستان است و اینکه من می گویم منطق زندگی است ... فلسفه است، دین است، بالاتر از رساله است که کف گفتگوی های ما است ...
مدام بگویی دوستت دارم تا بحث می شود بگویی دوستت دارم تا فریاد می زند بگویی دوستت دارم.
زندگی زیبا است. زندگی خوب است پر از محبت باشد، پر از مسافرت های دو نفره، پر از شگفتی، پر از تایید اشتراکات. 
حرف نزن! بحث نکن، نامه ننویس! شعر عاشقانه کتاب های غزلم را برایم پیامک کن ... 
درسی که زندگی نسازد می خواهیم چه ... زندگی یعنی حس خوب، زندگی یعنی آرامش، زندگی یعنی پذیرفتن تفکرات یکدیگر، زندگی این نیست برادر! 
  • بانو